یکی
از روزهای گرم تابستان به اتفاق اعضای گروه کوهنوردی اورشمک روستای دادوکلاتصمیم
گرفتیم به قله نروخرو در قسمت جنوبی شهرستان ساری واقع در دهستان بنافت مرزبین
استان مازندران وسمنان صعود کنیم .
اعضای
گروه خیلی خوشحال بودند،همگی وسایل سفررا مهیا کردند ساعت 10صبح از روستای دادوکلا
با یک دستگاه اتومبیل به گزینه چال رسیدیم کوله پشتی را به پشت بسته و به سمت کوه
حرکت کردیم دربین راه به بوته های مملو از تمشک برخورد کردیم وحسابی به جان تمشک
افتادیم (جای شما خالی).
جنگل های انبوه و راست قامت را پشت سرگذاشته و به
چمنزاری سرسبز رسیدیم گله ای از گوسفندان مشغول چریدن بودند صدای نی چوپان توجه ما
را به سویش جلب کرد بعد از سلام و احوال پرسی
آدرس چشمه را جویا شدیم چشمه نزدیک کلبه
چوپان بود که با حوضچه های بزرگ وکوچکی که ازتنه درختان و بشکه های فلزی ساخته شده
بودند تزئین شده بود .
بعد
از نوشیدن آب زلال وسرد قمقمه ها را پراز آب کردیم و ادامه مسیر دادیم بوی گلهای
وحشی و گیاهان داروئی بچه ها را سر مست کرده بود دامنه کوه را ابر سفیدی فرا گرفته بود و به سرعت از این سو به آن سو در حال
حرکت بود و یک منظره رویایی رابه نمایش گذاشته بود.
بعد
از اینکه چمنزار را پشت سر گذاشتیم به قسمت سنگی و صخره ای کوه رسیدیم قرار بود از
راه بپّری بالا برویم در بین راه با شکلات،خرما و بادام بچه ها را شارژمی کردم تا
انرژی از دست رفته را بدست بیاورند.
در
ادامه مسیر یکی از بچه ها از طریق دوربین متوجه دو راس بز کوهی که مشغول چریدن علف
بر روی طاقه ی یک صخره بسیار بزرگی بودند شد بقیه را مطلع کرد آرام آرام جلوتر
رفته تا از نزدیک آنان را ببینیم وقتی متوجه حضورما شدند به سرعت از آن مکان دور شدند.
دیدن بزکوهی هم صفائی داشت «یادش بخیر»...
وقتی
دو سوم مسیر را طی کردیم دیگر از ابر و مه خبری نبود ولی دامنه کوه پر از ابر بود.
دریای وسیعی از ابر زیر پایمان بود خدایا شکر به عظمت و بزرگی ات واقعاً این مناظر
دیوانه کننده بود باید خودتان تجربه کنید تا به حرف من برسید به قول یکی از بچه ها
«شِفتی زَندِه».
ساعت
4 بعد ازظهر بود پشت سرم را نگاه کردم متوجه شدم یکی ازبچه ها خودش را به سختی
بالا می کشد و توان راه رفتن ندارد دستور توقف را صادر کردم به قول ما دچار کوه
کرفتگی شد مجبور به استراحت ناخواسته شدیم بعد از استراحت و دادن دارو ، وسایل
دوست مریض را بین بچه ها تقسیم کردم تا او راحت تر بتواند گروه را همراهی کند.
بعد
از پیمودن مسافتی به یک دو راهی برخورد کردیم مطمئن نبودم راه اصلی از کدام طرف است بالاخره یکی از مسیرها را انتخاب
کردیم جلوتر که رفتیم به یک دره یا بهتر بگویم شکاف بین دو کوه رسیدیم داخل آن را
گل وگیاه و بوته های آویشن و گلپر فرش کرده بودند بوی گلپر همه جا را پر کرده بود
جای شما خالی ساقه های گلپر را پوست کندیم و مشغول خوردن شدیم و به هیچ چیز غیر از
خوردن فکر نمی کردیم ناگهان یکی از بچه ها با صدای بلند گفت فقط به فکرشکم خود تان
نباشید ،سوغاتی یادتان نرود یکی آن طرف تر گفت:مگر کوه هم سوغاتی دارد؟!...طرف
مقابل گفت: آقای«اشکم بل» منظورم ساقه های گلپر و بوته های آویشن است همگی زدیم
زیرخنده ،صدای قهقهه بچه ها کوهستان را به لرزه در آورده بود .
همه
چیزخوب پیش می رفت و مانع خاصی سد راه ما نشده بود تا اینکه با صخره ای بزرگ مواجه
شدیم و کار را برای گروه کمی سخت کرده بود زیرا بالا رفتن از آن برای برخی از اعضای
گروه که وسایل زیادی راحمل می کردند بسیار
دشوار بود نا امید نشدیم من به اتفاق یکی ازاعضای گروه که تجربه ی بیشتری داشت خودمان
را به بالای صخره رساندیم و با طناب ابتدا کوله پشتی ها سپس بچه ها را بالا کشیدیم
.
خورشیدعالم
تاب با ناز و عشوه خودش را از دیدگانمان پنهان کرد و پشت ابرهای قرمز رنگ مخفی
شد بعد از آن غروب تماشایی و فراموش نشدنی
به دامنه ی قله ی خرو رسیدیم چادر را برپا و با کنسرو لوبیا و تن ماهی شام را صرف
کردیم به دلیل خستگی همگی بعد از شام سریع در بستر قرار گرفته وشب را با آرامش
کامل به صبح ر ساندیم.
صبح
زود با صدای سگ چوپان از خواب بیدار شدم بعد از نیایش آتش روشن کردم و کتری را روی
آن گذاشتم و با آردی که داخل کوله پشتی ام بود نان (ساج) درست کردم .بچه ها یکی پس
از دیگری از خواب بیدار شده و دور سفره
جمع شده اند در خنکای صبح صبحانه حسابی چسبید
(مخصوصا نان گرم ساج).
کلیه
وسایل اضافی را داخل کلبه ی چوپانی که در نزدیکی ما بود گذاشتیم در همین لحظه از پارس
کردن سگ در هنگام صبح جویا شدم چوپان گفت خرس به گله حمله کرد خوشبختانه با وجود
سگها پا به فرار گذ اشت .
ازمرد
چوپان خداحافظی کردیم و راه قله ی خرو را در پیش گرفتیم بالاخره ساعت 10 صبح موفق
به صعود قله شدیم همگی خوشحال و خندان همدیگر در آغوش کشیده بودیم و بر بلندای قله
سرود شادی سر دادیم .
از
اینکه اعضای گروه توانسته بودند صعود موفقی داشته باشند خیلی خوشحال بودم واز ایزد
منان نهایت تشکر راکردم.
خلاصه
هرصعود ی فرود ی هم دارد زمان خد احافظی فرارسید.
خدا حافظ
خرو خداحافظ نرو
ته جـه دل
بکنـدین خــله سختـه وقت بوردن بیّه چش اسری مشته
ازمهمون
نوازیت بیمی شرمنده
امــــه دل گوشـــه دری همیــــشه
به امید
آن روزی که تمامی جوانان این مرزوبوم دنبال تفریحات سالم باشند.